Search

انتخاب زبان



خاطرات آزاده وجانباز،هنرمند ارمنی سمیک وارطانیان (قسمت دوم)

هنگامی که پس از چهار روز او را از داخل جعبه خارج کردند ، بدن او صاف نمیشد و قادر به ایستادن نبود . با اینکه بسیار ضعیف و ناتوان شده بود . عراقیهای سنگدل و بیرحم آن بیچاره را آنقدر مورد ضربات مشت و لگد وشلاقهای خود قرار دادند که منجر به شهادت او گردیدند .

 

روزی یکی از نگهبانان کمپ 16 بنام آتیه که آدم بسیار خشن و بد اخلاقی بود و چهرۀ بسیار مضحک وخنده داری داشت، در ضمن چشمانش هم کمی انحراف داشت ؛ نزد من آمد و از من خواست تا عکسش را بکشم . وقتی عکسش را کشیدم ، شروع به اعتراض کرد که چرا چشمانش را چپ کشیده ام و خواست تا آنرا درست کنم . من هم درست کردم ولی قبول نکرد و شروع به زدن من کرد و گفت که تو مرا مسخره کرده ای .
به مناسبت سالگرد تولد صدام حسین به نزد من آمدند و خواستند تا تمثال اووادنان خیرالله را نقاشی کنم که من رد کرده و گفتم ؛ من هم باید نقاشی بکشم وهم باید کتک بخورم ؟
زمانی که عامل کتک را شناختند ؛ فرمانده دستور داد تا لباسهای او را از تنش در آورده ودریکی از همان اتاقهائی که ما قبلأ در آنجا بودیم و مرغداری بود بازداشت کنند . این نگهبان خشن و بداخلاق ؛ پس از بازداشت هنگامی که آزاد شد کاملأ از نظر اخلاقی دگرگون و آرام شده بود . دیگر از شکنجه وکتک توسط او خبری نبود .
تقریبأ یک سال در کمپ 16ماندم . تا روزی که شروع به ثبت نام جهت انتقال تعدادی از اسرای کمپ 16 به کمپ 20 کردند . اکثراسرا سعی شان بر این بود که اسامی آنان جزوکسانی باشد که به کمپ 20 منتقل میشوند، زیرا شنیده بودند که درآنجا امکانات رفاهی و بهداشتی بهتری را دارد. سیٌد میثم که مسئول ثبت نام بود به هیچ وجه اجازه نمی داد که من و حسین فرمانی که خطاط قابلی هم بود جزو ثبت نامیها باشیم . هر بار که برای ثبت نام رجوع میکردیم ؛ برروی نام ما خط میکشید . بالاخره روزی رسید که جهت ثبت نام سیّد میثم غایب بود و ما دونفرتوانستیم به کمپ 20منتقل شویم . تمامی وسائل نقاشی که همراه داشتم را بغیر از یک جعبه مداد رنگی به دوستانم که درکمپ 16باقی مانده بودند دادم و از آنان خواهش کردم ، هنگامی که سیّد میثم آمد آن وسائل را تحویل ایشان داده و بگویند که سمیک از اینجا رفته و دیگر نقاشی نمیکند .
روز سومی بود که به کمپ 20 منتقل شده بودیم . سیّد میثم به آنجا آمد و با عصبانیت برسر نگهبانان کمپ 20 فریاد کشید، که این دو نفررا برای چه به اینجا آورده اید ؟ آنها باید به کمپ 16 برگردند ، درخواست او بدلیل اینکه نام ما در آن کمپ ثبت شده بود مورد قبول قرارنگرفت.
وقتی که من با یک جعبه مداد رنگی به کمپ 20منتقل شدم ، توسط یکی ازاسرا به نگهبانان اطلاع داده شد که اسیر سمیک وارطانیان از ایران یک جعبه مداد رنگی به آنجا آورده است . من برای آن یک جعبه مداد رنگی خیلی شکنجه شدم و حتی توسط قطرات آب جوشی که بر روی دستانم میریختند دستهایم را سوزاندند.
در همان شب آن اسیر خبرچین توسط بچه های کمپ 20 مورد ضرب و شتم قرار گرفت و زیر ضربات مشت و لگد آنها مانند بقیۀ خبرچینها به سزای اعمال زشت خود رسید و جان خود را از دست داد .
در کمپ 20 از کتکها وشکنجه های مختلف نیز بی نصیب نبودیم . هر شکنجه ائی نام خاصٌ خودش را داشت که نام یکی از این شکنجه ها زاویه بود . برای اجرای آن چندین نفرازنگهبانان وارد سالن میشدند و تمامی اسرا را در گوشه ائی از سالن جمع کرده و شلاغ میزدن . آنهائی که در زیرمانده بودند یا خفه میشدند ، و یا دست و پایشان صدمه میدید و تن آنهاهی هم که رو بودند زیر ضربات شلاق کبود میشدند .
شکنجۀ دیگری هم که بود اینکه ، تمامی اسرا را بیرون محوطه آورده پس از کندن لباس هایشان و پس از پاشیدن آب و خیس کردن محوطه همه را مجبور میکردند تا میان گلهای محوطه غلت بزنند . سپس نگهبانان عراقی با شلاق آنها را میزدند . نتیجه آن میشد ، که به انواع بیماریهای پوستی مخصوصأ بیماری گال که بسیار خطرناک است به سراغمان میآمد و به آن مبتلا میشدیم .
بازیهای فوتبال جام جهانی شروع شده بود . در کل کمپ دو دستگاه تلویزیون وجود داشت که درطول هفته به هرسالنی یک روز نوبت دیدن تلویزیون میرسید . تا اینکه برای دیدن بازیهای فوتبال آن روزبرایمان تلویزیون آوردند . یکی از اسرا که ظاهرأ در کار تعمیرات رادیو و تلویزیون تجربه ائی داشت با دستکاری تلویزیون موفق شد ، کاری کند تا تلویزیون کانالهای ایران را نمایش دهد . از این موضوع همه خوشحال شده پای تلویزیون نشسته و برنامه کارتون ، آشپزی ایرانی و در پی آن فوتبال واخبار را نگاه میکردیم .
نگهبانان عراقی وقتی موضوع را فهمیدند ، بسیار ناراحت وعصبانی شدند و همگی با یورش بداخل آسایشگاه شروع به زدن و فحاشی کردند انگار توفانی بر پا شده بود . بدنبال عامل این کاربودند . ولی کسی جوابگو نبود .
صبح روز بعد ، تمامی ما را برای شکنجه و تنبیه از آسایشگاه بیرون آوردند . بعد از کندن لباسهایمان همه را وادار کردند تا به طلوع خورشید خیره شویم و سپس وادارمان کردند تا به خود خورشید خیره شویم . چشمانمان طوری شده بود که فقط یک نقطۀ سیاهی را دروسط خورشید میدیدیم. همه سرگیجه گرفته بودیم . درآخرشکنجه و کتک شروع شد . نه تنها از نهار ظهر خبری نشد ، بلکه تا آخرشب نیز متحمل انواع شکنجه ها شدیم . همّت و یکدلی بچه ها دراینجا به نقطۀ اوج خود رسید .اگرچه همۀ ما آنروز متحمّل شکنجه های سختی شدیم با این حال کسی لب به سخن باز نکرد و کسی که آن کار را کرده بود معرفی نشد .
مدّتی ازاین ماجرا گذشت . تا اینکه نگهبانان کمپ 20علٌت اینکه سیّد میثم ،اصرار داشت تا مارا به کمپ 16برگرداند ؛ چه بوده است . دانستند که من نقاشّی وحسین فرمانی هم خطّاطی میکند ، متوجه شدند که من درست میگفتم . مداد رنگی‌ها را نه اینکه از ایران آورده ام ، بلکه از کمپ 16 که توسط نگهبانان عراقی تهیّه شده و برای تقاشی به من داده بودند آورده ام . ولی دیرشده بود و من شکنجه شده و کتک را خورده بودم .


پس از اینکه عراقیها متوجه شدند که من نقّاشی و حسین فرمانی هم خطّاطی میکنیم ، درآنجا نیز همان برنامه های کمپ 16شروع شد . با این تفاوت که اتاقی نیز در اختیار ما گذاشتند و به ما اجازه دادند تا کلاسهای آموزش نقّاشی و خطّاطی برای دیگر اسرا داشته باشیم . آنان برای هنرمندان ارزش خاصّی قائل بودند .
روزی یکی ازهمین نگهبانان بنام سیٌد علی که قد بسیارکوتاهی هم داشت ، عکس کوچکی را از خودش آورده و اصرار داشت تا آنرا نقاشی کنم . وقتی به او گفتم ؛ این عکس کوچک است و نمیشود از روی آن نقّاشی کرد ، عصبانی شده ، تمامی ما را با شلاق تنبیه کرد وهنگامی که به من رسید نگاهی تمسخرآمیزی را به من انداخت و چندین ضربه هم نثار من کرد . البته بعدها با هم دوست شدیم .
رسیده بودیم به آنجائی که سالگرد تولٌد صدام حسین بود ، از من خواستند تا دوعدد تابلو به ابعاد 90×270 و90×120را درمدت پنج روز نقاشی کنم وحتّی بوم آنرا هم خودم آماده کنم . من قبول نکرده و زیر بار نرفتم . هر بار به بهانه ائی شانه خالی میکردم . تا نهایتأ بعد از تحمٌل انواع تنبیه ها و کتکها ، بهانه ائی آوردم که چشمانم ضعیف شده و دید خوبی برای نقاشی ندارم ، بلافاصله به دکتر چشم پزشک معرفی شده و روز بعد عینکم آماده و در اختیارم قرار گرفت . هر آنچه لازم داشتم از قبیل انواع رنگهای روغنی و قلمهای موئی در اسرع وقت در اختیارم گذاشه شد . اجبارأ کشیدن تابلوها را شروع کردم . میدانستم چنانچه کوچکترین نقصی درنقاشیها دیده شود ، خدا می داند که چه بلائی درانتظارم خواهد بود .
کارکشیدن تابلوها راشروع کردم . تابلوها درمدت تعیین شده به پایان رسید . در آن تابلوها نکتۀ قابل توجهی که به چشم میخورد ، رنگ آمیزی درجات ، سردوشیها و دندانهای طلائی صدام بود که من رنگ طلائی در اختیار نداشتم . تابلوها بسیار طبیعی جلوه میکرد بطوری که وقتی یکی از نگهبانان وارد محلّی که تابلوها قرار داشت شد ؛ بی اختیاراحترام نظامی گذاشت .
اکثر نگهابانان و حتّی چند نفر هم از افسران عراقی مشغول تماشای تابلوها بودند که در همان هنگام یکی از نگهبانان پرسید . ما به شما انواع رنگها را بجز رنگ طلائی که پیدا نکرده بودیم را داده ایم ، شما رنگ طلائی را از کجا تهیٌه کرده ای ؟
در جواب از آنان قول گرفتم چنانچه حقیقت را بگویم مرا شکنجه و یا کتک نزنند . پس از اینکه قول مساعد را گرفتم . گفتم تمامی دستگیره های پنجره ها از جنس فلز برنج میباشد . من قسمتی از دستگیره ها را شکسته و به کمک بچه های آسایشگاه آنها را روی بتن کف سائیده و پودربرنج بدست آمده را با روغن الفی که در اختیار داشتم حل کرده و رنگ طلائی را تهیٌه کرده ام . نگهبانان پس از بازدید دستگیره ها خیلی عصبانی شدند . گفتند که برای این عمل ، تو حتمأ باید تنبیه شوی . ولی چون ازآنها قول مسائد را گرفته بودم ؛ ناچارآنان هم به قولشان عمل کردند.
باید اعتراف کنم ، در کار بدست آوردن پودراز دستگیره های برنجی و کمک در سائیدن آنها و حتی با آویختن لباس و پنهان کردن دستگیره های شکسته ، نمونه ائی از همکاری و همیاری اسرای ایرانی و نشانگر همبستگی و همدلی همگی آنان در تمامی زمینه های دوران اسارت بود .
پذیرش قطعنامۀ 598 در تاریخ 27 تیرماه 1367 از طرف جمهوری اسلامی ایران مانع حملات عراق نگردید و حملات عراق برای تصرف مجدد خرمشهر جهت داشتن موقعیت بهتری درمذاکرات ادامه داشت . اما موفقیتّی بدست نیاورد و نهایتأ جنگ در تاریخ 29 مرداد 1367رسمأ خاتمه یافت . هنوز تبادل اسرا انجام نشده و اسرای بسسیاری از دو کشوردربند بودند .
دریکی ازهمین روزها من خوابی را دیدم و صبح روز بعد با دوستم حسین فرمانی در میان گذاشتم . او نیز گفت که خودش هم خوابی را دیده .
تعبیر خواب من این بود که ، ما بزودی با لباس نظامی آزاد خواهیم شد . تعبیر خواب حسین هم این بود که یک روز تعطیل آزاد خواهیم شد . پس از گذشت یک هفته عراقیها آمدند و برای همۀ ما دشداشه (لباس مخصوص مناطق عرب نشین) آوردند که باعث خندۀ همگی بچه ها شد . وبا تمسخر به من وحسین فرمانی گفتند ، شما که می گفتید با لباس نظامی آزاد خواهیم شد ولی آنها لباس عربها را برایمان آورده اند .
سه روزی از این ماجرا گذشت بود . از رادیو شنیدیم که جنگ به اتمام رسیده و صلح برقرار شده و قراراست بزودی تبادل اسرا انجام شود . رادیوی عراق مرتبأ تکرار میکرد ؛ بزودی پیام مهمی از طرف صدام توسط رادیو و تلویزیون اعلاام خواهد شد . تمامی اسرا در پای رادیو نشسته و بی صبرانه منتظر پیام صدام حسین بودند . بالاخره لحظه موعود فرا رسید وپیام صدام حسین توسط اخبار گوی رادیو عراق اعلام شد ، متن پیام اینچنین بود؛ قابل توجه مردم شریف عراق، بدلیل اینکه ما میخواهیم فقط در جبهه عراق و کویت حضور داشته باشیم تصمیم گرفتیم تبادل اسرا را با ایران شروع کنیم و برای نشان دادن حَسن نیّت خود ؛ بزودی اولین گروه اسرا را آزاد خواهیم کرد .
توضیح : «پایان جنگ ایران و عراق همزمان با بروز تشنج عراق و کویت بود . ارتش عراق در زمان حکومت صدام حسین و حزب بعث عراق در تاریخ 11مرداد1369به کویت حمله واین کشور را اشغال کرد» .
با پخش این پیام ، تمامی اسرای آسایشگاهها به یکباره با صدای بلندازجا پریدند . انگارآسایشگاهها منفجر شدند . همه یکدیگر را بغل کرده و اشک شوق میریختند . همگی شروع به خواندن و رقصیدن کردن ، آن شب تا صبح از خوشحالی کسی نتوانست چشم به هم بزند .
آن موقع که دشداشه ها را به ما دادند ، همۀ ما را به حمام فرستادند . همۀ لباسهای قبلی ما را سوزاندند و آسایشگاها راهم سمپاشی کردند . صبح روز شنبه برای همۀ ما لباسهای نظامی آوردند، اکثراسرا از خوشحالی بدور من و حسین فرمانی حلقه زده و شادی میکردند و از فرط شادی اشک می ریختند و به من میگفتند خواب تو به حقیقت پیوست . ما لباس نظامی پوشیدیم و داریم از این جهنم میرویم . نگهبانان عراقی یکی یکی می آمدند و از ما دلجوئی و خداحافظی میکردند .
روزانه نزدیک به 100نفراسیرمبادله میشد . هرآنچه که از ما در آسایشگاهها مانده بود همه را سوزاندند . یکی از نگهبانان که به ما خیلی ظلم کرده و ما را بسیار شکنجه و کتک زده بود . برای دلجوئی و خداحافظی به نزد ما آمد ، با من روبوسی کرد و گفت ؛ جنگ تمام شد. امیدوارم هر وقت به عراق آمدی حتمأ به دیدن من بیائی . و حتی او آدرس و شمارۀ تلفن خودش را پشت پیراهن من یادداشت کرد .
همراه یکی ازاسرای ارمنی بنام آلفرد آپلیان درانتهای آسایشگاه و آخر صف نشسته بودیم ، در انتظار ثبت نام برای اعزام و مبادله بودیم . که آلفرد پیشنهاد داد جلوتربررویم تا شاید یک روز زودترآزاد شویم .


در روز یکشنبه 17مرداد ماه 1369 ما جزو گروه شانزدهم بودیم که آزاد شدیم . ما را از کمپ20به اردوگاهی در بعقوبه منتقل کردند و بعد از دو روز که توسط افراد صلیب سرخ ثبت نام شدیم در تاریخ 19مرداد 1369ساعت 11و30 دقیقه کار معاینه و ثبت نام به اتمام رسید . همه سوار اتوبوسها شدیم و از بعقوبه بطرف مرز خسروی حرکت کردیم . داخل اتوبوسها همه ساکت بودند انگار کسی باورنمی کرد که همۀ آن دوران وشکنجه ها به پایان رسیده . هر کسی وقایع و اتفاقاتی که در دوران اسارتش برایش روی داده بود را در ذهن خود مرور میکرد . و نحوۀ برخورد افراد خانواده ، فامیل و حتی نیروهای ایرانی را در فکر خود تجسّم میکرد .
نزدیک به ساعت یک ونیم بعد از ظهربود که به مرز خسروی رسیدیم . سرمرز خط قرمزی کشیده شده بود ، اتوبوسهای عراقی در یک سمت و اتوبوسهای ایرانی در سمت دیگراین خط ایستاده بودند . اسرا یکی ، یکی ، مبادل میشدند بدانسان که یک اسیرعراقی می آمد و یک اسیرایرانی می رفت .
پس از اینکه سواراتوبوسهای ایرانی شدیم . نیروههای خودی بداخل اتوبوسها آمده وبعد ازخوش آمد گوئی اعلام کردند ، اگرکسی دراسارت خیانت کرده او را به ما معرفی کنید . تا آنها در دادگاهای مخصوص محاکمه شوند . لطفأ شخصأ هیچ اقدامی نکنید . دیده شده بود که افراد خیانتکار توسط بقیّۀ آزادگان داخل همان اتوبوسها به سزای اعمال ننگین خود رسیده بودند .
از زمان انتقال ما ازکمپ20به اردوگاه بعقوبه ، هیچ صبحانه ، نهار ویا شامی به ما نداده بودند . سرمرز توسط نیروهای خودی از ما با نهار و خوراکیهای مختلف پذیرائی بعمل آمد . از آنجا ما را به شهر اسلام آبادغرب منتقل کردند . درآنجا پس از گذراندن معاینات ، و انواع آزمایشات ، عکس و رادیولوژی که بعمل آمد ؛ برعکس کمپهای عراقیها وفورنعمت بود . انواع خوراکیها ، آب و غذا ، کفش و لباس و کتابخانه با کتابهای متنوع و گوناگون در آنجا وجود داشت . همچنین فروشگاهای صلواتی با اجناس مختلفی وجود داشت که تمامی اجناسشان را رایگان دراختیار ما گذاشته بودند .
دراسلام آباد همۀ ماهرآنچه دردوران اسارتمان برایمان اتفاق افتاده بود را در فرمهای مخصوصی پرکردیم ، مخصوصأ اسرائی که در آنجا شهید ، و محلی که دفن شده بودند راقید کردیم . من هم درآن فرمها نوشتم که خانواده ام از زنده و یا مردۀ من بی خبر می باشند .
روز دوم بود که در محوطه اردوگاه ، محلی که قرنتینه بودیم ، قدم میزدم وغرق درافکارخود بودم ، یکی از برادران پاسدار به من نزدیک شده پرسید ؛ سمیک نقاش شما هستید؟ گفتم بله .او ادامه داد که ما در مورد شما بسیار شنیده ایم ، ما در مورد از جان گذشتگی های شما و همیاریها ئی که با بقیّۀ اسرا داشته ائی خبر داریم . همچنین میدانیم که خانواده ات از وجود شما کاملأ بی اطلاع هستند. لطفأ شمارۀ تماسی را به ما بده تا ما بتوانیم ازوجود وآزادی شما به آنها اطلاع دهیم،
خانواده ام ازهمین طریق از اسارت و آزادی من آگاه شدند . پس از سه روز قرنتینه ای که در شهر اسلام آباد بودیم . خانواده ام با شنیدن خبر اسارت و سپس آزادی من شوکه شده بودند . برای دیدن من لحظه شماری میکردند . به کمک همسایه ها و هم محلّیها تدارکات ومقدمات جشن را برای پیشواز و خیر مقدم از من را دیده بودند . آنان همچنین نوشته ها و عکسهائی از رهبر انقلاب ، شهدای ارامنه و از من تهیه کرده و برسردرمغازه ها ، کوچه ها و سردر خانه نصب کرده و منتظر ورود من بودند، من که مفقودالاثر شناخته شده وحتی شناسنامه ای را هم نداشتم ، گمشدۀ آنان به خانه برمیگشت.
این برنامه ها وانتظارها سه روزادامه داشت . گمشدۀ آنان به خانه ومحلۀ خود برنگشته بود.
توسط هواپیمای ارتشی وارد فرودگاه مهرآباد تهران شدیم . تا به اینجا من از وجود آزادۀ ارمنی دیگری بنام سارو یعغوبیان که از کمپ دیگری آمده و همراه ما آزاد شده بود اطلاعی نداشتم . هنگامی که درسالن پذیرائی فرودگاه یکی از برادران سپاهی اعلام کرد، که اگر دراین جمع آزاده ائی ازاقلیت های مذهبی وجود دارد لطفأ خودش را معرّفی کند . ما درآنجا با هم آشنا شدیم . پس از اینکه ما دو نفربه عنوان اقلیت مذهبی خودمان را معّرفی کردیم به ما گفتند شما بمانید . ولی بقیّه میتوانند بروند . ما از این موضوع نگران شدیم که چرا ما را نگه داشتند . یکی از فرماندهان سپاه به ما نزدیک شده گفت نگران نباشید ؛ آنها درمرقد امام توسط خانواده هایشان و مسئولین دولتی مورد استقبال قرار میگیرند ولی شما در محل سکونت خودتان با تشریفات خاصّی استقبال خواهید شد . رئیس فرودگاه نیزبه نوبۀ خود با دیدن ما هدایائی را به رسم احترام و قدردانی به ما اهدا کرد . سوار خودروئی که از قبل با گل تزئین شده بود شدیم و پس از شلیک چند تیر هوائی خودروی ما به حرکت در آمد . درمسیرحرکت مردم توسط گل و کف زدنها از ما استقبال میکردند. وقتی که به محل زندگی ما یعنی حشمتّیه رسیدیم ، خیابان خواجه نظام الملک کاملأ از جمعیّت پرُ بود . ازدحام جمعیّت به حدی بود که ماشین نتوانست داخل خیابان10متری ارامنه شود . ابتدا سارو و سپس من از ماشین پیاده شدیم . در میان شور و شوق و استقبال مردم ؛ شوکه شده بودیم و نمی دانستیم که چه باید بکنیم .
ملّت ، ما را سوار بر دوش خود کرده و قدم به قدم برای ما گوسفند قربانی میکردند . مسافت نسبتأ زیادی من و سارو بر روی دوش مردم بودیم . گروه موزیک که همان وقت سریعأ آماده شده بود همچنان می نواخت ، در تمامی محله غلغله ای بر پا شده بود . فاصلۀ بین ماشین تا خانۀ ما فاصلۀ چندان زیاد نبود ولی نزدیک به نیم ساعت طول کشید تا به خانه رسیدیم. وقتی که من وارد منزلمان شدم اشک شوق و شادی بود که از چشمان خواهران و برادرانم می بارید . آقای وارتان وارطانیان نمایندۀ ارامنه در شورای اسلامی نیزدر آنجا حضور داشت . ایشان پس از خوش آمد گوئی و سخنرانی که در بین انبوه جمعیّت انجام داد از حضور جمعیّت و تمامی همسایگان و کاسبهای محله تشکر و قدردانی نمود .
از آن روزی که ما وارد محله شدیم تا یک هفته همین برنامه های تجمع مردمی که بدیدن ما می آمدند بود . در طول این یک هفته هرروزجشن و شادی ادامه داشت ، نزدیک به 60گوسفند قربانی شد . باورم نمیشد ، که بعد از تحمّل آن همه درد و رنج و مشقتّهائی که در 27ماه اسارتم کشیدم بودم اکنون در خانه و نزد خانواده ام هستم . تازه متوجّه شدم که ملّت ایران تا چه حدی برای ایران عزیز ، شهدا ، جانبازان وآزادگان آن احترام قائل می باشند و به آنان عشق می ورزند . آنان نه تنها فقط به خانواده و یا محلّه و یا قشر خاصّی تعلٌق دارند ، بلکه متعلّق به تمامی خانوادۀ ایران میباشند .
خانۀ ما در طبقۀ سوم یک ساختمان بود . همسایۀ های هردو طبقۀ زیرین مسلمان بودند . تمامی کسانی که برای دیدن من به آنجا می آمدند ابتدا در طبقات زیرین پذیرائی میشدند و سپس پیش ما می آمدند . و این مراحل از لطف، همبستگی و مهربانی مردم سلحشورایران حکایت می کرد . و همین امرباعث شد تا درمدت 8 سال دفاع مقدس بتوانیم پایداری خود را حفظ کنیم .
سمیک 8 سال پس ازآزادی اش ازدواج کرد وتشکیل خانواده داد او دارای دوپسر و یک دختر می باشد . بدین ترتیب سمیک خاطرات خود را به‌پایان رساند و در آخر تبسمی بر لب آورد و به تابلوی خود که آزادی را نشان می‌داد خیره ماند.

تشکل پاسداشت ارزشهای دفاع مقدس جامعه ارامنه تهران وابسته به شورای خلیفه گری ارامنه تهران و شمال ایران

 

تماس با ما

خیابان استاد نجات الهی، شماره 295
تهران 1598873311

No.295, Ostad Nejatollahi Ave.,
Tehran - IRAN

Tel: (+98-21) 88901634, 88901635,
88901636, 88897980, 88897981

Fax: (+98-21) 88892617

info@tehranprelacy.com


روابط عمومی شورای خلیفه گری:
pr@tehranprelacy.com