خاطرات ناگفته ای از دلاور رزمنده، آزاده و جانباز آیواز خداوردیان چشم و دلی که در جبهه جا ماند (بخش اول)


به دنبال مصاحبه و درج خاطرات آزادگان و جانبازان عزیز ارمنی در جنگ تحمیلی ایران و عراق، که در تاریخ 31 شهریور 1359 با حمله وحشیانه نیروهای بعثی عراق به میهن عزیزمان ایران شروع شد و منجر به کشته و زخمی شدن شمار بسیاری از هموطنان بی گناه ما گردید، همچنین باعث خسارات جانی و مالی فراوانی به هر دو کشورشد و تا به امروز هم، ملت عراق تاوان خسارت آن جنگ خانمان سوز را می پردازند. جامعۀ ارامنه جزو معدود جوامعی بودند که از هر دو سوی متضٌرر جنگی که از طرف رژیم بعثی عراق به هر دو کشور تحمیل گردید شدند، ارامنه ایران و ارامنه عراق.

امروز هم در خدمت آزاده جانباز آیواز خداوردیان هستیم، آزاده و جانبازی که این بار با او مصاحبه کرده ایم، همین قشراز هموطنان ماست. متولد کشور عراق و بزرگ شدۀ ایران است.

مشخصات خصوصی جانباز
نام : آیواز
نام خانوادگی : خداوردیان
تاریخ و محل تولد : 12 تیرماه 1345 شهر بغداد، کشورعراق
نام پدر : برچ
تاریخ اعزام به خدمت : 18/02/1365
مدت خدمت : 26 ماه
تاریخ اسارت : 28/04/1367
تاریخ آزادی : 22/07/1369
مدت اسارت : 26 ماه
صدمات بدنی : از دست دادن چشم چپ، صدمات ریوی و روده ای و آثار ضرب و شتم بر بدن.
اعطای جانبازی توسط بنیاد شهید : 25%

آیواز خداوردیان جزوافرادی است که در کشور پهناور ما ایران بسیارند، کسانی که همانند او برای استقلال و آزادی میهن خود حاضر به هر گونه جانفشانی و از خود گذشتگی می باشند. او در این جنگ نابرابر مخلصانه یکی از مهمترین نعمتهائی را که خداوند به انسان عنایت فرموده مانند دیگر ایثارگران عزیز کشورمان، فدای استقلال و آزادی و محافظت از تمامی وجب به وجب خاک کشورمان نمود. او به همراه دیگر همرزمان دلاور خود در این راه مقدس گام برداشته و همراه گردید. وی در این راه مقدس 26 ماه از عمر گرانبهای خود و یکی از اعضاء پر ارزش بدنش را تقدیم این مرز و بوم نمود.

سه شنبه پنجم اسفند ماه سال 1399 ساعت ده و سی دقیقه صبح است و ما در خانه آزاده و جانباز ارمنی آیواز خداوردیان هستیم. با وجود اینکه ایشان مجرد و تنها زندگی می کند منزل بسیار تمیز و جمع و جوری دارند. همه چیز بطور منظم و حساب شده در جای اصلی خود قرار گرفته است. درابتدای ورود به منزل این جانباز احساس آرامش و راحتی خاصی به آدم دست می دهد، حس خودمانی و خوبی در آن محیط وجود دارد.
پس از سلام-علیک و احوال پرسی و جویای حال و احوال یکدیگر، از او اجازه خواستم که مصاحبه را شروع کنیم.

البته این را هم عرض کنم که ما حدود پنج سالی است که با هم آشنا هستیم، نسبتاً از وقایع و اتفاقاتی که در دوران خدمت سربازی و اسارت این آزاده جانباز براو گذشته باخبر هستم، با این حال خواستم، هر آنچه را که از آن دوران به خاطر دارد را از زبان خود او بشنویم.
آیواز با متانت و آرامش کامل و با لبخند همیشگی خود لب به سخن گشود.
آیواز خداوردیان هستم، ما از ارامنه ای هستیم که در سال 1915 م. اجدادم در شرایط خاصی از سلماس ارومیه ایران به کشورعراق مهاجرت کردند. پدر بزرگم متولد سلماس بود، هنگامی که نسل کشی ارامنه توسط دولت عثمانی ترکیه علیه ارامنه شروع شد. به اقتضاء موقعیت زندگی و خطرات احتمالی علیه خانواده های ارمنی که در آن زمان وجود داشت، بعضی خانواده های ارمنی به کشور مجاور ایران یعنی عراق مهاجرت می کردند و خانواده پدربزرگ من هم یکی از آنها بود که به عراق رفته و در بغداد ساکن شدند.
نام پدرم (برچ) که متولد بغداد و نام مادرم ( گیتاریک) است که اوهم متولد شهر بغداد می باشد. ثمره این ازدواج سه فرزند است شامل یک دختر و دو پسر. به ترتیب خواهرم سیلوا، من آیواز متولد 12/04/1345 بغداد، برادرم واراند که سه سال از من کوچکتر است.

در پی اختلافاتی که میان عراق و ایران قبل از انقلاب پیش آمده و باعث تیرگی روابط ایران و عراق گردید، به دستور صدام حسین رئیس جمهور وقت عراق ایرانیانی را که مقیم عراق بودند از آن کشور اخراج نمودند، ما هم جزو آنان بودیم. من فقط سه سال داشتم که همراه خانواده در سال 1348 از عراق اخراج شده و از طریق شهر بصره به کشور ایران و شهر آبادان مهاجرت و اقامت ایران را دریافت کردیم.
تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در دبستان ادب ارامنه آبادان گذراندم تا اینکه در تاریخ 31 شهریور 1359 به دستور صدام جنگ تحمیلی علیه ایران شروع شد.
در ابتدای آغاز جنگ شهرهای بی دفاع خرمشهر، آبادان سپس اهواز و دزفول و سوسنگرد مورد حملات برق آسای نیروهای بعثی قرار گرفت. بسیاری از اهالی شهرهای مرزی بر اثر این حملات وحشیانه مجبور به کوچ اجباری به شهرهایی مانند اراک، اصفهان و دیگر شهرهای ایران شدند. ما هم از این قشر مستثنی نبودیم. با اینکه مسئله سوخت و بنزین یکی از بزرگترین مشکلات آن زمان بود، هر آنچه را که در توان داشتیم به همراه برداشته و با ماشین پدرم که تنها وسیله ما بود، به هر زحمتی که می شد خودمان را به شهر اصفهان رسانده و در محله جلفای آن شهر ساکن شدیم. سال سوم راهنمائی را در مدرسۀ گاتارینای ارامنه جلفا گذراندم.

پدرم فارغ التحصیل آمریکا دررشته کشتیرانی و نفت بود و در شرکت کشتیرانی و نفت خلیج فارس مشغول کار بود. به دلیل شرایط خاص شغلی اجباراً پس از یک سال سکونت در جلفای اصفهان به تهران نقل مکان کرده و در محلۀ ارامنه نشین مجیدیه ساکن شدیم. از آن پس من در مدرسه نورآنی و سپس کوشش مریم واقع در خیابان جمهوری تهران تا مقطع دیپلم ادامۀ تحصیل دادم که پس از فوت ناگهانی پدرم مجبور به ترک تحصیل شده وارد دنیای کار برای کمک به مادرم که سرپرستی خانواده بر دوش او افتاده بود شدم. ما بچه ها با اینکه آنچنان سنی نداشتیم به هرطریقی که امکان آن بود جهت تأمین مخارج زندگی به خانواده و مادرم کمک می کردیم، اکثر مواقع پس از اینکه از مدرسه به خانه می آمدم به دنبال کارهای مونتاژ اسباب بازی، آئینه بغل موتور، سیم ترمز دوچرخه و شاگردی تعمیر ماشینهای لباسشویی و یا مونتاژ شانه های چاپ سیلک و کارهایی از این قبیل بودم.

آیواز پسر بزرگ خانواده بود. او پس از فوت پدر با اینکه می توانست کفیل مادر شده و از رفتن به خدمت مقدس سربازی معاف شود، به دلیل اینکه کشورش در حال جنگ بود و عواقب آن را در طول این چند ساله بسیار چشیده بود راضی به این امر نشده و برای دفاع از کشور عزیزش ایران، جهت جبران این چند سال درد و مشقتٌی که ملت ایران و بخصوص خانوادۀ او از این جنگ ناعادلانه چشیده بود تصمیم گرفت تا به صفوف رزمنده های ایران جهت حفظ استقلال کشور بپیوندد. او در اسفند 1364 به حوزه نظام وظیفه میدان (عشرت آباد) میدان سپاه کنونی خود را معرفی نمود و درقرعه کشی برای تقسیم بندی در تاریخ 11/02/1365 در همان حوزه شرکت کرده و به حکم قرعه نام ایشان در پشتیبانی منطقۀ دو شیرازاعلام وتاریخ 18/02/1365 روز اعزام ثبت گردید.
دقیقأ به خاطر دارم، روز پنجشنبه صبح زود با اتوبوسی که به ما اختصاص داده شده بود از حوزه نظام وظیفۀ میدان سپاه به سمت شیراز و پادگان مورد نظر حرکت کردیم.
زمانی که به پادگان شیراز رسیدیم شب شده وهوا کاملاً تاریک بود. ما را به آسایشگاه ها راهنمایی کردند. در آنجا با کمال تعجب متوجه شدیم که 54 نفر از هم کیشان ارمنی با هم هستیم و این برای ما بسیار خوشایند و خوشحال کننده بود. هر کدام از ما جایی را انتخاب و به استراحت پرداختیم.
ساعت 5 صبح برپا زدند ما همگی از آسایشگاه ها بیرون آمدیم و ما را به صف کردند. برای توجیه ما دستورات لازم از طرف مسئولین داده شد وفرمانده پادگان ازصفوف این تازه واردان بازدید کرده و ورود ما را به پادگان خوش آمد گفتند.
روزهای ابتدایی در پادگان طبق معمول، ثبت نام و تحویل کفش و لباس انجام شد. پس از چند روز که تقریبأ همه چیز شکل و فرم اصلی یک سربازخانه را به خود گرفته بود صبح زود ما را به صف کردند. فرمانده جهت بازدید و سان از سربازان جدید حضور یافتند. سربازان یکی یکی شروع به معرفی خود کردند. آلبرت، رازمیک، روبرت، وارتان، سرژیک، هراچ ... و به همین ترتیب ادامه داشت، فرمانده که معلوم بود از شنیدن اسامی تازه واردها کاملأ تعجب کرده بود پرسید یعنی چه؟ اینها چه کسانی هستند؟ معنی این اسامی چیست؟ در پاسخ توضیح داده شد که جناب سروان ما همه ارمنی هستیم، این موضوع بیشتر از اینکه در یک آسایشگاه 60 نفره 54 نفر ارمنی و تنها 6 نفر مسلمان هستند باعث تعجب فرمانده قرار گرفته.
به این ترتیب سه ماه را در پادگان پشتیبانی منطقه 2 شیراز پشت سر گذاشته و دورۀ آموزشی به اتمام رسید.
پس از اینکه دورۀ آموزشی را در پادگان به اتمام رساندیم. جهت تقسیم نیروها بر حسب نیاز مناطق مختلف نظامی قرعه کشی انجام شد. نیروهای ما به گروه های متعددی تقسیم شده و به پادگانها و یا مناطق نظامی مختلف اعزام شدند.
رسم براین بود که معمولأ پس از تقسیم، افراد مجاز بودند برای چند روزی جهت دیدار خانواده به مرخصی بروند و اکثراً به مرخصی رفتند. ولی بنده به دلیل این که هزینه سفر به تهران را نداشتم و به خاطر اینکه بار مالی بر دوش مادرم نباشد در پادگان ماندم و به این مرخصی نرفتم. هیچ پولی به من نمی رسید. من از اینکه هزینه ای نداشته باشم حتی از پادگان هم خارج نمی شدم. با علم به اینکه می دانستم هزینه های خانواده بر دوش مادرم است و همچنین برادر کوچکتر و خواهرم برای کمک به مادر و جهت کسب در آمد بیشتر در خانه مونتاژکاری اسباب بازی و از این قبیل کارها را انجام می دادند. سعی من بر آن بود که از طرف من هیچ نوع هزینه اضافی بر آنها تحمیل نشود. زندگی برای ما به سختی می گذشت، خوشبختانه با کمک و پیگیری های یکی دو نفر از دوستان نزدیک پدرم موفق شدیم مسئلۀ بازنشستگی پدرم را حل کرده و کمی از بار مالی خانواده بدین ترتیب برداشته شد. با حقوق ناچیزی که ازاین راه عاید خانواده می شد امورات ما به نحوی سپری می شد.
برگردیم به آنجایی که جهت تقسیم نیروها قرعه کشی انجام شد و به حکم قرعه، من در یگان پاسدار همان پادگان ماندگار شدم. پستی که داشتم یک شب بخواب نگهبانی بود، از این اتفاق بسیار خوشحال بودم. تعدادی از دوستان و همکیشان من نیز به همراه من در آنجا ماندنی شدند.
دلم برای خانواده ام خیلی تنگ شده بود، آرزوی دیدار صورت پر مهر مادر، لبخند مهربانانه خواهرم و نگاه معصومانه برادرم دلم را به لرزه در می آورد. در طول این مدت توانستم فقط یک بار آن هم برای چهار روز به مرخصی و دیدار آنها بروم .
جالب است بگویم که دوران پس از آموزش، سه نفر از هم کیشانم که از تهران با هم اعزام شده و همیشه با هم بودیم، شانس هم ما را یاری کرد که بعد از تقسیم هر چهار نفر با هم درهمان پادگان ماندنی و ادامه خدمت دادیم و از این بابت واقعأ خوشحال بودیم.
در یکی ازهمین روزها طبق روال معمول قرعه کشی انجام شد، من به همراه هرسه دوستان هم کیشم جهت خدمات پشتیبانی به پادگان کازرون که درخواست نیروی پشتیبانی کرده بود اعزام شدیم.
پس از چهار ماه خدمت در پادگان کازرون، با حکم و دستور فرمانده پادگان پشتیبانی منطقه 2 شیراز عازم پادگان بیستون کرمانشاه شدیم. در آنجا پس از گذراندن سه ماه دورۀ آموزشی که شامل آموزش خنثی کردن مین و معابر و کلاسهای مانورهای شبانه و از این قبیل عملیات بود، مجددأ ما را تقسیم کردند و برای پشتیبانی شهر کرمانشاه مأمور شدیم.
به دلیل شدت یافتن جنگ و حملات هوایی و موشکی دشمن بعثی به شهر کرمانشاه، شهرتقریبأ خالی از سکنه شده و بسیار خلوت بود. در طول روز چندین بار صدای آژیر خطر به صدا درمی آمد. که به دنبال آن صدای انفجار بمب یا موشک از گوشه و کنار شهر به گوش می رسید.
با گذشت نزدیک به دو ماه در کرمانشاه، دستور رسید که عازم سر پل ذهاب شویم.

دیدار مسئولین نیروی زمینی ارتش جمهووری اسلامی با آزاده آیواز خداوردیان

پس از اینکه به پادگان سرپل ذهاب رسیدیم، مجداداً ما را به گروه های مجزا تقسیم کردند. که خوشبختانه ما چهار دوست همیشگی در یک گروه چند نفره با هم و در کنار هم مشغول ادامه خدمت شدیم. وظیفه گشت جلوتراز خط منطقه به ما سپرده شده بود.
فرمانده بر حسب نیاز و احساس خطر گروه های گشت را جهت بازرسی منطقه اعزام می کرد. وظیفۀ این گروه ها بازدید و بازرسی از منطقۀ جنگی بود که شامل تشخیص وضعیت منطقه مین گذاری و مناطق محصور شده توسط سیمهای خاردار و اطمینان از اینکه در منطقه تحرکاتی از طرف دشمن انجام شده و اینکه آیا احتمال حمله از طرف دشمن وجود دارد یا خیر.
به دلیل حساسیتی که عملیات کربلای 9 در منطقه در حال انجام بود، ما به منطقه اعزام شدیم. اکثر شب ها گروه های مختلفی از ما که شامل 7 الی 9 نفربودیم به گشت های شبانه جهت تشخیص و شناسایی موقعیت و تحرکات دشمن می پرداختیم.
در اینجا لازم می دانم از شهدای ارمنی، بخصوص شهادت هراچ طوروسیان و دوست همرزمش واهیک یسائیان که اکثر مواقع با هم و در کنارهم بودند و درعملیات کربلای 9 در تاریخ 4و5/04/1367 به درجه رفیع شهادت نائل آمده اند یادی کرده باشیم. متأسفانه خیلی از جوانان رزمنده ارمنی در منطقه سومار و سرپل ذهاب به اسارت دشمن در آمده و یا به شهادت رسیدند. در این راستا می توان از دومین شهید نظامی ارمنی، ژیلبرت ملکم آبکاریان یاد نمود.
ظاهرامر نشان میداد که دستور رسیده، خط سر پل ذهاب باید تخلیه شده و نیروهای جایگزین در آنجا مستقرشوند. به همین علت ما به قصرشیرین در منطقه ای به نام (بازی دراز) اعزام شدیم. این منطقه مجموع ارتفاعاتی استراتژیک، پر اهمیت و صعب العبور است که در ابتدای جنگ به دست مزدوران بعثی افتاد و رزمندگان دلاور میهن با فدا کردن جان پاک خویش آن را از دشمن بازستانده و پرچم افتخار را بر قله های آن به اهتزاز در آوردند.
ارتفاعات بازی دراز درون مثلث قصر شیرین، گیلانغرب و سرپل ذهاب واقع شده و با توجه به تسلط بر منطقه، دشمن از آن در روزهای ابتدای جنگ تحمیلی برای دیده بانی استفاده می کرد. ارتفاعات مهم بازی دراز نماد عشق و عرفان یادآور عملیات غرورآفرینی است که از یکم تا دهم اردیبهشت ماه 1360 با رشادت های رزمندگان و دلاورمردان سپاهی و ارتشی منجر به خارج شدن این منطقه مهم و حساس، از چنگال رژیم متجاوز بعثی عراق شد.
گروه های ما بر حسب نیاز به نوبت برای بازدید به منطقه اعزام می شدند. در یکی از همین گشت های بازدید بود که درگیری بین نیروهای دشمن با گروه های اعزامی اتفاق افتاد، منطقه کوهستانی و صعب العبور بود، به خاطر دارم که یکی از دوستان همرزم ما به نام عباس میرزایی که از بچه های همدان بود، جهت گشت به همراه گروه خود به منطقه اعزام شدند و در یکی از همین درگیری ها و زد و خوردها ، ناپدید شده بود.
به گفته او محل و زمان درگیری که شبانه و ما بین دو کوه که اصطلاحاً شیار نامیده میشود و از لحاظ موقعیٌت طبیعی و جغرافیایی بسیار نامناسب است اتفاق افتاد. اصطلاح شیار به منطقه وسیعی گفته میشود که مابین دو کوه قرار دارد که رودخانه ای نیز از میان آن می گذشت منطقه بسیار خطرناک و توسط دشمن مین گذاری شده بود. هر لحظه امکان انفجار مین و در پی آن شلیک توپ، خمپاره و موشک از طرف دشمن بعثی وجود داشت، ما می بایستی از آن منطقه عبور کرده و جهت بررسی اوضاع منطقه به خاک دشمن نفوذ کرده و اطلاعات لازم را به دست بیاوریم .به گفتۀ عباس میرزایی، وقتی که ما وارد منطقه شدیم، ظاهرأ دشمن از وجود ما اطلاع داشت و در انتظار ما بودند، آنها صبر کردند تا ما از رودخانه عبور کرده وارد خاک عراق شویم، سپس ما را محاصره و به ما حمله کردند. درگیری بسیار شدیدی بود، صدای صفیر گلوله و خمپاره بود که از بیخ گوش ما می گذشت و منطقه را به جهنم واقعی تبدیل کرده بود.
پس از گذشت اندک مدتی گروه ما از هم پاشید، ما شروع به عقب نشینی کردیم. بر اثر این همه انفجارهای پیاپی، سرو صدا وتیراندازی، اکثر ما موقعیت خود را گم کرده، نمی توانستیم تشخیص دهیم که نیروهای خودی کدام طرف هستند. بعضی از همرزمان ندانسته و ناخواسته به طرف خاک عراق رفته و به دست نیروهای بعثی اسیر شدند. من هم اشتباهاً و ندانسته به طرف عراق حرکت کرده چند روزی در آنجا بلاتکلیف آوارۀ کوه و درٌه شده بودم تا اینکه ناگهان چشمم به سربازان بعثی عراق افتاد و تازه متوجه شدم که مسیر را اشتباه آمده ام. قبل از اینکه آنها متوجه وجود من شوند بلافاصله تغییر مسیرداده و به طرف نیروهای خودی حرکت کردم، پس از گذشت ده روز و تحمل گرسنگی و خستگی و خطر اسارت توسط نیروهای دشمن عاقبت توانستم صحیح و سلامت به قرارگاه خودی برگردم و از این بابت خیلی خوشحال بودم.
سرباز میرزایی در مدت این ده روز توانسته بود اطلاعات دقیق و خوبی را از منطقه و دشمن به دست آورد که آن را در اختیار فرماندهی قرارگاه گذاشت. در مقابل، از طرف فرماندهی قرارگاه به او ده روز مرخصی تشویقی داده شد.
دوران خدمت من در حال اتمام بود. بیست و دو ماه خدمت مقدس سربازی را در مناطق پرخطر جنگی گذرانده بودم. دراین دوران بود که بخشنامه جدیدی از سوی دولت مبنی بر اینکه چهار ماه اضافه خدمت همگانی اعللام گردید. دوران خدمت نظام وظیفه من در تاریخ 18/02/1367 به مدت 24 ماه به اتمام رسیده بود . من در حال گذراندن دوران اضافه خدمت تعیین شده بودم.
درشرایط خاصی گروهان شناسایی منحل اعلام شد. مجددأ من، هویک هونانیان، وارتان داود مسیحی و فردی که اصطلاحاً او را با لقب (فرد پکاچکی دراز) صدا میکردیم، اول خط افتادیم خیلی از همرزمان ما را به خوبی می شناختند و شاید همین امر باعث می شد در زمان تقسیم و تشکیل گروه های جدید مسئولین نیز این موضوع را در نظر گرفته و با ارفاق سعی داشتند تا همیشه در یک گروه و با هم باشیم.
در گروهان ما ازهم کیشان ارمنی چند نفر دیگر نیز بودند که من بعضی مواقع آنها را میدیدم و با هم خوش وبش می کردیم. در این مورد میتوانم از برادران آریس و آرموند نام ببرم، باگرات کشیش آبنوسی و سیمیک وارطانیان را نیزمی توان نام برد که دوران اسارت را با هم گذراندیم. بودند دوستانی مانند واهیک یسائیان که بعدها در اثر درگیری با دشمن در آنجا به شهادت رسید. البته دیگرهمکیشان ارمنی نیز با ما بودند که متأسفانه پس از گذشت سی و چند سال اسامی این عزیزان را به خاطر ندارم.
مدت هشت ماه بود که درخط مقدم خدمت میکردم و موفق نشده بودم که جهت دیدار خانواده به مرخصی بروم، هربار که درخواست مرخصی می کردم از سوی فرمانده پذیرفته نمی شد. نمی دانم به چه دلیلی فرمانده گروهان آنقدرها هم راضی نبود که بچه های تهرانی به مرخصی بروند. آخرین باری که برگه مرخصی را جهت موافقت نزد او بردم، مجدادأ با مخالفت روبرو شدم، رسم بر این بود سربازی که سه ماه در خط مقدم خدمت کند میتوانست به تشخیص فرمانده به مرخصی چند روزه برود، من 8 ماه بود که از شیراز و کازرون به خط مقدم منتقل شده و به مرخصی نرفته بودم. با ناراحتی اعتراضم را به عرض فرمانده رسانده و گفتم که در این صورت مجبور هستم شکایتم را به مسئولین زیربط برسانم که با بی اعتنائی او روبرو شدم.
در وهله اول ناراحت بودم از اینکه به چه دلیلی هربار که درخواست مرخصی میکنم با مرخصی من از طرف فرمانده گروهان موافقت نمی شود. در وهله دوم ناراحت بودم از اینکه مجبور شدم شکایت فرمانده گروهان خودمان را پیش مسئولین پادگان ببرم.
به هر حال با ناراحتی نزد جناب سرهنگی که مسئول قسمت عقیدتی سیاسی پادگان بود رفته و مشکل خودم را با او در میان گذاشتم، او که افسری بسیار متشخص و خوش برخوردی بود، پس از شنیدن حرفهای من با خوشرویی به من فرمود؛ (سربازآیواز شما به گروهان خود برگردید من ترتیب مرخصی شما را می دهم). به گروهان برگشتم فرمانده با اینک ازاین عمل من ناراحت به نظر می رسید برگه مرخصی مرا امضاء کرد و صبح روز بعد من به مرخصی و دیدار خانواده شتافتم.
معمولأ در خدمت وظیفۀ عمومی هر کدام از سربازان وظیفه که به مرخصی می روند پیغام های دوستان را برای خانواده آنها می برد، از این رو واهیک یسائیان هم جزو کسانی بود به محض اینکه خبردار شد من به مرخصی تهران می روم نزد من آمد و از من خواهش کرد که در زمان مرخصی تهران پیغام او را به خانواده اش برسانم.
اوایل صبح بود که زنگ خانه رابه صدا در آوردم، مادرم در را باز کرد و با چهره ائی شگفت زده و چشمان بُهت زده همچنان به من نگاه می کرد و باورش نمی شد که من هستم. سلام کردم و او را در آغوش گرفتم. انگار مادرم تازه متوجه واقعیت آمدن من شده بود، با هق هق گریه شروع به بوسیدن من کرد تمام صورت و پیشانی مرا غرق بوسه کرده بود. خواهر و برادرم که خواب بودن از این سروصدا بیدار شده به جلوی در آمده وبا دیدن من از خوشحالی بی صبرانه منتظر در آغوش گرفتن من بودند. مادرم از شوق دیدار اشک از چشمانش جاری شده بود، خواهرم با تمام توان مرا در آغوش گرفت و نمی خواست از من جدا شود، برادرم نیز از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، اشک شادی از چشمانم جاری شده بود، واقعأ شادی وصف ناپذیری بود. بالاخره پس از هشت ماه سختی که در خط مقدم جبهه گذرانده بودم توانستم دوباره نزد خانواده باشم و با هم از 15 روز مرخصی که به من داده شده بود لذٌت ببریم.


اواخر روزهای مرخصی به خانه واهیک یسائیان رفته با مادر و وخانواده اش دیدار کرده پیغام واهیک و خبر سلامتی او را به آنها رساندم. بسیار خوشحال شدند، مادر واهیک خانم (سالبی) با چشمانی پر از نورامید ودیدار مجدد فرزندش بستۀ کوچکی در دست داشت که به من داد و با صدای لرزان ولی پر از امید و مهر مادری گفت (آیواز جان این را برای واهیک عزیزم میبری ؟).
ایستادم ودستانش را بوسیدم و گفتم؛ مادر جان واهیک برادر من است، بسته را بر روی چشم میگذارم و میبرم.
فردای آن روز صبح زود عازم منطقه شدم، غروب بود که به پادگان رسیدم، یکراست رفتم سراغ واهیک و امانتی را که مادرش برایش فرستاده بود را به او دادم. واهیک با دلی سرشار از آرزوی دیدار مادر و خانواده با چشمانی پر از اشک شوق و احساس دلتنگی نصبت به آنان، سریعأ بسته ای که مادرش با هزار امید و آرزو و لبریز از مهر و محبت مادرانه برایش فرستاده بود را باز کرد.
شاید اگر واهیک میدانست که این آخرین بار است که بو و عطر وجود مادر را از آن بسته احساس می کند، خدا میداند که با آن بسته چه گونه رفتار میکرد. (واهیک دراثر اصابت گلوله پلید دشمن در تاریخ 31تیر ماه 1367 به درجه رفیع شهادت نائل آمد. روحش شاد).
بعد از اینکه واهیک بسته را باز کرد گفت آیواز مادرم مقداری پول و خوراکی برایم فرستاده ما آن را بین خودمان تقسیم می کنیم، کمی هم قهوه فرستاده، حالا بشین تا یک قهوه حسابی درست کنم و با هم بخوریم. تشکرکردم و گفتم؛ واهیک جان خیلی دوست دارم تا با تو قهوه بخورم ولی خودت می دانی که باید هر چه زودتر به گروهان رفته و ورودم را اعلام کنم.
نمی دانم شاید بخت نصیب من شده بود، که افتخار نوشیدن یک فنجان قهوه را با این سرباز دلیروطن داشته باشم. قهوه ای که واهیک درست کرد، با لبخند و پرسشهای مکرٌری که از اوضاع و احوال خانواده اش از من می پرسید را با هم خوردیم ومن به گروهانم برگشتم، از آن پس واهیک را هیچ وقت نتوانستم ببینم، چون من اسیر شدم، او هم شهید شد.
به دلیل اینکه قسمت شناسایی منحل شده بود، در تاریخ 30/03/11367 تقسیم مجدد نیروها انجام شد. من و فرد پکاچکی با چند نفر دیگر از همرزمانم را فرستادند خط مقدم، دو دوست دیگرم را یعنی هویک هونانیان و وارتان داود مسیحی را نیز با چند نفر دیگرفرستادن حمایت جاده. نزدیک به یک ماه بود که من در اول خط خدمت می کردم.
با شروع روز سه شنبه 28 تیر ماه 1367 ، با حمله گسترده دشمن بعثی روبرو شدیم. حملات بی امان دشمن خیلی سنگین بود، ما با تمام توان مقاومت می کردیم، صدای برخورد و عبور موشکهای دشمن به اطرافمان، همچنین صدای انفجارهای پیاپی توپ و خمپاره های دشمن که همچون باران بر سرما می بارید با صدای غرٌش هواپیماهای دشمن درهم آمیخته و همگی دست به دست هم داده جهنمی از دود و آتش را براه انداخته بودند، گرد و خاک با بوی تند باروت همه جا را فرا گرفته بود. به دلیل استراتژیک بودن ارتفاعات منطقه بازی دراز، و مهم بودن منطقه از نظر نظامی برای هر دو طرف، قوای بعثی با تمام تجهیزات و نیرو سعی در به تصرٌف در آوردن و خارج کردن آن منطقه از دست نیروهای ایرانی داشتند.
همه چیز به هم ریخته بود صداهای همرزمانم با هیاهوی نفرات دشمن در هم می پیچید، هر کسی با درک و فهم خود از محل موقعیّت خود فریاد می کشید، مصدومین و زخمی ها با آه و ناله در خواست کمک می کردند، نیروهای امداد و نجات سعی در جمع آوری و کمک به مصدومین می کردند. نفرات همچون سایه به هر طرفی می دویدند و در غبار و گرد و خاک گم می شدند. بمباران هوائی و زمینی دشمن همچنان ادامه داشت.
متأسفانه ما غافلگیرشده ودر محاصرۀ دشمن بودیم. خط ما شکسته شده بود، خیلی ها سردرگم در منطقه پراکنه شده بودند، متأسفانه من هم یکی از آنها بودم، به همراه چند تن از همرزمانم از گروهان جدا افتاده و بلاتکلیف در منطقه به هرسو می دویدیم ودیوانه وار در اطرافمان به هرجنبنده ائی شلیک میکردیم، تا اینکه مهماتمان تمام شد.

ادامه دارد....