Search

انتخاب زبان



خاطرات ناگفته ای از دلاور رزمنده ، آزاده و جانباز آیواز خداوردیان چشم و دلی که در جبهه جا ماند (بخش دوم و پایانی)

عملیات دشمن بعثی ساعت 7 صبح شروع شد و ساعت 14 ما به اسارت بعثی ها در آمدیم.
ما را به تپه ای که عقب تر بود بردند در آنجا اسرای دیگری نیز بودند، ما هم به آنها ملحق شدیم. درواقع آنجا محلی بود که ابتدا اسرا را به آنجا آورده، سپس به پشت خط و از آنجا به اردوگاها منتقل می کردند. تعداد ما کم کم زیاد میشد تا اینکه به 50 یا 60 نفر رسیدیم. بین ساعتهای 5 یا 6 غروب بود که با ماشینهای ایفا ما را به اردوگاهی در خانقین بردند.

در میان ما کسانی بودند که از نقاط مختلف بدن جراحاتی داشتند، حتی بودند کسانی که شاید تحمل اینکه به اردوگاه برسند را نیز نداشتند. سکوت سنگینی در آنجا حکم فرما بود، فقط آه و ناله مجروحان بود که این سکوت را می شکست، گرمی هوا نیز از یک سو آزار میداد، کاری از دست ما بر نمی آمد.
نزدیک به یک ساعتی در راه بودیم تا به اردوگاه رسیدیم، پس از نیم ساعت توقف دستور دادند تا از ماشین ها پیاده شویم. سربازان عراقی به صف با شیلنگ، شلاق و باتون دو طرف ایستاده بودند تا با ضرباتشان به ما خوش آمد بگویند. هر کدام از ما تا اینکه وارد آسایشگاه شویم حداقل 5 الی 6 ضربه نصیب مان می شد، مجروحان شاید متحمّل ضربات بیشتری می شدند و بی رمق به کف آسایشگاه می افتادند.
نیم ساعتی از ورود ما به آسایشگاه گذشته بود، سربازان عراقی وارد آسایشگاه شدند، مجروحان و بدحالان را جمع آوری کرده و بردند، از آن به بعد هیچ گاه ما آنها را ندیدیم.
سالنی که ما داخل آن بودیم درواقع یک سوله کاملاً خالی بود. در ارتفاع بالای دیوارها زیر سقف، پنجره هائی به ارتفاع شاید 60 سانتیمتر درامتداد طول سالن تعبیه شده بود که از آنجا نوری به داخل می تابید، به دلیل ارتفاع بلند دیوارها، پنجره ها غیر قابل دسترسی بودند. کف سالن نیز با موزائیک پوشانده شده بود. در آنجا حدود 150 الی 200 نفر اسیر نگه داری می شدند. در آن میان، من با یک اسیر ارمنی بنام آواک میر آواکیان آشنا شدم، که همانند دو دوست جدا نشدنی همیشه در کنار هم و با هم بودیم.
سه روز بدون آب و غذا ماندیم یک روز هم که با دشمن درگیر بودیم که به اسارت در آمدیم، جمعأ چهار روز بود که چیزی نخورده بودیم. همه از گرسنگی و تشنگی بی حال بر کف آسایشگاه نشسته و یا دراز کشیده بودند، هیچ رمقی برای حرکت نمانده بود. آنجا اردوگاه خانقین بود.
پس از گذشت سه روز قرار شد که به اردوگاهی در نهروان منتقل شویم. سربازان عراقی از در آسایشگاه تا نزدیک اتوبوس در دو ردیف مجهز به کابل و باتون ایستاده و مننظر ورودمان بودند، ما برای سوار شدن به اتوبوس مجبور بودیم تا از میان آنها عبور کنیم، با گذشتن از این مسیر با ضربات سربازان عراقی که همراه با مشت و لگد نیز بود روانه اتوبوس می شدیم. بالاخره همه سوار شده و راه افتادیم. حرکت ما شبانه بود دقیقأ به خاطر ندارم چه زمانی طول کشید تا به اردوگاه نهروان رسیدیم. آنجا هم مانند اردوگاه خانقین یک سوله بزرگی بود که داخل آن به غیراز یک شیلنگ و شیر آب چیز دیگری وجود نداشت، که آن برای آشامیدن و استحمام مورد استفاده قرار می گرفت. سوله ها گنجایش 150 نفر را داشتند ولی بین 200 الی 250 نفر اسیر در آن نگهداری می شد. در اردوگاه نهروان 5 یا 6 سالن وجود داشت. پنج روزی از ورود ما به اردوگاه نهروان می گذشت. سه روزدراردوگاه خانقین و پنج روزی هم دراردوگاه جدید از خوردن هرگونه خوراکی محروم بودیم، تنها چیزی که در دسترس ما بود همان شیلنگ ویک شیر آبی بود که از آن آب اندکی جاری بود.
از یک سو ازدحام و تجمع اسرا و از سوی دیگر گرمای خفقان آور داخل سوله و از همه بدتر گرسنگی، همه اینها دست به دست هم داده، تمامی نیرو و هوش و هواس ما را از ما گرفته بود. امید به زندگی در میان خیلی ها از بین رفته بود.
با بی حال شدن و از رمق افتادن ما و ترس از درگیری، بین ما و نگهبانان، بلاخره عراقی ها جرأت پیدا کردند تا وارد آسایشگاه شوند.
تمامی اسرا را جهت ثبت مشخصٌات به صف کردند. این مشخصّات شامل نام، نام فامیل، نام پد، نام پدربزرگ، تاریخ و محل تولد و در آخر مدت زمان دوران خدمت بود.

ثبت نام به ردیف داشت انجام می شد، تا نوبت به ما رسید آواک پشت سر من بود. از من مشخصاتم را پرسیدند، در پاسخ، به این شرح جواب دادم؛ (آیواز خداوردیان، نام پدر، نام پدربزرگ به همین ترتیب تاریخ و محل تولدم را که بغداد اعلام کردم باعث تعجب عراقیها شد، برای آنها غیر قابل باور بود که من چه ایرانی هستم که متولّد عراق می باشم. بلافاصله مترجم عراقی را صدا کرده، دلیل اینکه متولد بغداد هستم ولی جزو اسرای ایرانی می باشم را از من پرسیدند. در جواب توضیح دادم؛ پدر بزرگم متولد سلماس ارومیه ایران بوده که در زمان جنگ و کشتار ارامنه توسط دولت عثمانی از ایران به عراق مهاجرت و در شهر بغداد ساکن شد. پدرم هم متولّد بغداد است، طبیعتأ من هم در بغداد به دنیا آمده ام. زمانی که روابط ایران و عراق از نظر سیاسی متشنّج شد، به دستور صدام حسین تمامی ایرانی های مقیم عراق از آن کشور اخراج شدند، که ما هم جزو آن عدّه از مهاجران بودیم.
توضیحات من برای آنها کافی و قانع کننده بود، پس از ثبت مشخصات به هر کدام از ما یک دست لباس زرد مخصوص اسرا با نوشته PW بر روی سینه، با یک جفت دمپایی دادند، سپس به آسایشگاه برگشتیم.
در آسایشگاه ها برنامه خاصی وجود نداشت. گرسنگی، سرما یا گرما همیشه با ما بود. طی همان چند روز حدود 20 کیلو وزن کم کرده بودیم. بعضی اوقات ظهرها هنگامی که آفتاب گرم تابستان وسط آسمان بود ما را برای هواخوری به محوطه آورد و یکی دو ساعت زیر آفتاب گرم نگه می داشتند و یا در سرمای زمستان به محوطه آورده و با تانکرها بر روی ما آب می پاشیدند و ما را وادار می کردند تا روی زمین خیس غلت بزنیم و یا سینه خیز برویم. بعد با همان وضع وارد آسایشگاه میشدیم و از سرما آن قدرمی لرزیدیم تا خشک شویم. بعضی مواقع هم که حوصله بعثی ها سر می رفت می آمدند داخل و با شیلنگ و کابل کتکمان می زدند.
پس از یک سال دراردوگاه نهروان، به اردوگاهی در اطراف شهر تکریت منتقل شدیم. اردوگاه 16 سوله شماره 5 در شهر تکریت، این اردوگاه هم مانند اردوگاه های قبلی سوله بزرگی داشت با کف سیمانی. تکریت زمستانهای بسیار سردی دارد به همین دلیل به هر کدام از ما دو عدد پتو دادند که در موقع خواب هر دو نفر با هم دو عدد پتو را در زیرو دو عدد هم بر روی خود کشیده و می خوابیدیم، درهیچ کدام از این سالنها اثری از وسایل گرمایشی و بخاری وجود نداشت. دراردوگاه تکریت من با چند نفر دیگر از همکیشان خود که با ما در یک سالن بودند به نامهای سیمیک وارتانیان، سارو عزیزیان و ساکو آشنا شدم.
زندگی در اسارت عراقیها بسیار سخت و طاقت فرسا بود. عراقیها گاهی وقت ها در روزهای زمستان ما را به محوطه آورده و لخت کرده با کابل و شیلنک و گاهی با مشت و لگد میزدند، در تابستان هم در همان محوطه 50 یا 100 اسیر را به دور هم جمع می کردند و با تانکرها آب رودخانه مجاور اردوگاه را می آوردند و بر روی ما می پاشیدند و می گفتند حمام کنید. این حمام ما بود.
درون سوله ای که اسرا در آنجا نگهداری می شدند، بیشتراز یک شیرآب و یک شیلنگ آب وجود نداشت. با اینکه می دانستیم آبی که از این شیلنگ جاری است آبی است که از رودخانه می آید و به انواع میکروبها و کثافتها آلوده می باشد، به ناچار مجبور به آشامیدن آن بودیم. ازلحاظ بهداشتی می شود گفت که چیزی در اختیار ما نبود شاید اتفاق می افتاد که تا یک ماه و یا بیشتر، از حمام خبری نبود.
من و آواک (دیگر ارمنی آزاده) و بعضی از همرزم هایمان مجبور بودیم که در سوز زمستانی تکریت، داخل آسایشگاه با همان آب سرد و شیلنگ، استحمام کنیم، که آن هم نتیجه ای جز بیماری و سرماخوردگی نداشت.
هفته ای یک بار از آسایشگاه ها بازدید صورت می گرفت. بازدید از آسایشگاه هم به این صورت بود که در ابتدا نگهبانان سرزده وارد شده و دستور خروج سریع از آسایشگاه میدادند. طبیعتأ هنگام خروج از آسایشگاه ازضربات باتوم و کابل های عراقی ها بی نصیب نمی ماندیم. بعد از این کتک کاری ها نوبت بازدید آسایشگاه ها می رسید تا مبادا اسرا وسایلی مانند چاقو یا تیزی و از این قبیل اشیاء ساخته باشند و آنها را علیه نگهبانان بکار بگیرند.
از نظر خورد و خوراک در اردوگاه نهروان، سهمیه هر کدام از ما روزانه یک عدد نان بود. هنگامی که به اردوگاه تکریت منتقل شدیم، نهار برای چند نفر یک دیس برنج به همراه آب پیاز و یا آب بادمجان بود، البته سهم هر کدام نصف لیوان برنج از این دیس بود. شام هم شامل آب رُب گوجه فرنگی با کمی گوشت به همراه تکه ای نان.
در اردوگاه تکریت بدلیل اینکه آب آشامیدنی آلوده و گل آلود بود، قرص کلُر در اختیار ما گذاشته بودند تا به داخل لیوان آب می انداختیم و صبر می کردیم تا گل و املاح آن ته نشین شده و قابل آشامیدن شود.
بسیاری از ما بدلیل آشامیدن این آبهای آلوده به انواع و اقسام بیماریها مبتلا می شدیم. من هم به اسهال خونی مبتلا شدم. آنقدر حالم وخیم شده بود که حتی رمقی برای ایستادن و راه رفتن را نداشتم. به ندرت به ما میوه می دادند، آن هم طوری عمل می کردند که وسط سرمای زمستان میوه های سردی مثلأ خیار و در چلّه تابستان یا خبری از میوه نبود و یا میوه های گرمی که باعث مریضی می شد را به ما می دادند.
متأسفانه و از بخت بد در اثر آشامیدن آب آلوده، من هم به بیماری اسهال خونی مبتلا شده بودم شکی ندارم که خوردن خیارنیز در آن هوای سرد، درمریضی من بی تأثیر نبود.
اعتراضات و شکایات من از شدّت بیماری باعث میشد، تا مرا به درمانگاه اردوگاه ببرند و با چند عدد قرص گچی مجددأ به آسایشگاه بر میگشتم ولی بعد از چند روز بیماری من مجددأ شدت پیدا میکرد. هر دفعه که به درمانگاه می رفتم یکی از معاینات آنجا وزن کشی بود، از اول یبماری چیزی حدود 20 کیلو وزن کم کرده بودم رفته رفته وضع سلامتی من بدتر می شد. در نهایت مجبور شدند من و چند نفر از دیگر همرزمان که مثل من دچار اسهال خونی شده بودند را به بیمارستانی در شهر تکریت ببرند که البته هیچ نتیجه ای نداشت، از آنجا هم به یکی از بیمارستان های نظامی در شهر بغداد منتقل شدیم. در آن بیمارستان از دو دسته بیماران پرستاری می شد، یک طرف بیمارستان زندانیان بیمار و معترض به رژیم عراق بستری بودند و قسمت دیگر اسرا که از اردوگاهای مختلف جهت درمان آورده شده بودند.

در اردوگاه هم که بودیم دوستم آواک سعی می کرد تا جایی که می توانست به من امید بدهد و تشویق برای مقاومت می کرد، می گفت، آیواز مقاومت کن، تو می توانی، زمان آزاد شدنمون هم می رسه، جنگ به زودی تمام می شه، تبادل اسرا هست و ما نزد عزیزانمان بر می گردیم. ولی متأسفانه بیماری من این حرف ها سرش نمیشد.
بیمارستانی که در آن بستری بودم در واقع اتاق هایش به حالت سلول بود، که در آن یک عدد تخت خواب و وسایل درمان وجود داشت.
نزدیک به سه ماه در آن بیمارستان بستری بودم، خوشبختانه برای ماندن و یا نماندن من در بیمارستان فقط دکتر بود که تصمیم گیرنده بود و میگفت تا کاملأ بیماری برطرف نشده، ترخیص نخواهی شد.
در بیمارستان خورد و خوراک، دارو و درمان و سرم، نسبتأ خوب بود، می شود گفت که تقریبأ یک نظم خاصی وجود داشت، مداوا سر وقت صورت می گرفت.
پس از سه ماه بستری و مداوای نسبی از بیمارستان به تشخیص پزشک معالج مرخص شده و به اردوگاه نزد دیگر دوستانم برگشتم.
بیماری من گاه و بی گاه ادامه داشت البته نه به شدت قبل تقریبأ یک سالی را درگیر این مرض بودم. وقت و بی وقت به درمانگاه و از آنجا مجدداً به آسایشگاه و بعد به بیمارستان جهت مداوا و سپس آسایشگاه و دوباره تشدید عفونت. به این ترتیب یک سال طول کشید تا سلامتی کامل خود را بدست آوردم. اکثر اسرا همین مشکل را داشتند، حتی بعضی از آنها جان خود را برای شرایط بد بهداشتی از دست دادند.
زمستان بود و سرما، بعضی از اسرا طاقت حمام های یخی را نداشتند دیگران هم طبق روال آسایشگاه با همان آب سرد استحمام میکردند.
من و آواک نیز هفته ای یک بار این کار را انجام می دادیم. در یکی از معایناتی که در بیمارستان از من شد مشخص شد که ریه ام آب آورده و باید سریعاً تخلیه کنند. حمام آب سرد و خوابیدن بر کف سرد آسایشگاه بالاخره کار خودش را کرد و من به ذات الریه دچار شدم، سینه پهلو کرده بودم. مشکلی دیگر بر سر مشکلاتم اضافه شد. نفسم به سختی بالا می آمد تب بالایی داشتم و تبم هم قطع نمی شد.

تصمیم بر این شد که آب ریه هایم تخلیه شود. که کار بسیار درد آور و مشکلی بود. من را به یک اتاقی مخصوص بردند و بدون بی هوشی پشت قفسه سینه ام را (جداگاه برای هر کدام از ریه ها) سوراخ کردند واز آنجا توسط شیلنگ هایی مقدار زیادی از آب ریه هایم را تخلیه کردند. از شدّت درد حس حضور مرگ را احساس می کردم. بالاخره با یاری و خواست خداوند و امید به زندگی و دیدار مجدد خانواده سلامتی به من لبخند زد و سلامتی خودم را بدست آوردم. پس از گذشت حدود سی سال هنوز هم جای سوراخهای تخلیه آب ریه ها کاملأ مشخص است.
جدای از این اتّفاقات معمول دوران اسارت فکر می کنم بد نباشد که یکی از بدترین آنها را بازگو کنم.
در یکی از روزهای گرم تابستان در اردوگاه تکریت طبق معمول نگهبانان بعثی جهت آمارگیری وارد آسایشگاه شدند و همه رابه خط کردند، شروع به آمارگیریی کرده بودند، تا اینکه بهانه ای برای کتک زدن پیدا کردند و از اول صف با باتوم و شلاق و چوب شروع به کتک زدن کردند. بعد از مراسم کتک یا در گوشه ای از سوله جمع می شدیم و یا از بی حالی و درد بر روی هم می افتادیم. آن روز خسته شدند و بقیه را گذاشتند برای نوبت بعدی.
از شدّت ضربات شلاق تا یک ساعت چیزی حس نمی کردم، آرام آرام متوجه شدم که چشم چپم درد می کند و دید بسیار کم و تاری دارد. به دوستم آواک گفتم ظاهرأ چشم چپم آسیب دیده، او نگاهی به چشم من انداخت و گفت، داخل چشم تو خون جمع شده. ظاهرأ یکی از ضربات شلاق ها به چشم من اصابت کرده بود. با خودم گفتم که این هم مثل زخمهای دیگر شلاق ها بعد از چند روز خوب خواهد شد. یک هفته از این ماجرا گذشت، ولی علایم بهبودی در آن دیده نمی شد.
جهت معاینه به دکتر اردوگاه مراجعه کردم، پس از معاینه مشخص شد که چشم من احتیاج به عمل جراحی دارد و این از امکانات آنجا خارج بود. خونی که در چشم من جمع شده بود آنقدر زیاد بود که با حرکت چشمم، آن نیز به هر طرف حرکت میکرد. در آن لحظه متوجه شدم که بینایی چشم چپم را از دست داده ام و باید با این مشکل مدارا کنم تا به امید خدا زمان برگشت به وطن برسد.
برگردیم به زمانی که بعد از بهبودی نسبی اسهال خونی و کشیدن آب ریه ها و گذراندن دوران نقاهت در بیمارستان نظامی شهر بغداد وقتی زمان ترخیص از بیمارستان رسید، خبر رسید که ما را به اردوگاه بر نمی گردانند.
با اینکه قطعنامه 598 در تاریخ 27 تیر ماه 1367 مورد پذیرش قرار گرفته بود و جنگ 29مرداد ماه 1367 پایان یافت بود، ولی تبادل اولین گروه از اسرا در تاریخ 26 مرداد 1369 انجام شد.
به هر حال تبادل اسرا شروع شد. اردوگاها منحل و جمع شده بودند.
قرار شد ما از بیمارستان مستقیمأ توسط هواپیما به کشورعزیزمان برگردیم. به ما گفته شد صدام دستور داده که کلیه اسرایی که مجروح و یا وضع جسمانی نا مساعدی دارند، به وسیله هواپیما منتقل شوند، من هم جزو این گروه بودم.
این خبر به سرعت همه جا پخش شد و برای ما همانند نوری بود درتاریکی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم همه در حال شادی و رقص و پای کوبی بودند. فضای سنگینی که قبلأ در آسایشگاه حاکم بود جای خود را به شادی ورقص و پای کوبی داده بود، همه به یکدیگر تبریک می گفتند، روز شماری می کردیم که هر چه زودتر به وطن عزیزمان ایران برگردیم.
در جریان رفت آمدهای من از بیمارستان به اردوگاه تکریت و بلعکس از اردوگاه تکریت به بیمارستان در نهایت به شهر رمادی که در قلب عراق قرار دارد برده شدیم.
اسرایی که جانبا، مجروح و وضع جسمانی نامساعدی داشتند، به این شهر برده می شدند تا از آنجا با هواپیما به ایران باز گردنده شوند.
البته بعداً معلوم شد که همزمان عراق خود را آماده حمله به کویت می کرد، به همین دلیل سعی براین بود که هر چه زودتر تبادل اسرای ایرانی انجام شود.
پنچشنبه 22 شهریور 1369 ساعت 8 صبح به ما خبر دادند که آماده رفتن به ایران شویم. حدود ساعت 10 بود که اتوبوسها برای انتقال ما به فرودگاه بغداد آماده بودند، نفراتی که قرار بود با هواپیما به ایران منتقل شویم بین 200 تا 250 نفر بودیم. دو فروند هواپیما اختصاص داده شده بود. حدود ساعت 2 بعدازظهر بود، همگی سوار هواپیما شدیم، باورمان نمی شد که از آن جهنم خلاص شده و به میهن عزیزمان برمی گردیم، جایی که چشمان زیادی در انتظار دیدار ما بودند.
اشک شادی در چشمان ما حلقه زده بود، از خوشحال بغض گلوی ما را می فشرد، به زحمت می توانستیم حرف بزنیم، 26 ماه اسارت، دوری از خانواده و وطن عزیز، در چند لحظه تمام دوران اسارت، شکنجه ها، کتک خوردن ها، خورد و خوراک های اندک و غیر بهداشتی، سرمای زمستان، گرمای تابستان، آه و ناله مجروهان جنگی و مصدومینی که در اثر ضربات باتون نگهبانان بعثی، چه شب ها و روزهایی که در اردوگاه های دشمن به تلخی نگذشت. تمامی این خاطرات همانند یک فیلم مستند از ذهن من می گذشت، انگار پس از مدت ها برروی صندلی نرم و راحت هواپیما نشسته به خواب عمیقی فرو رفته و تمامی این اتفاقات و آزادی از اسارت را در یک رویای شیرین می بینم.
بسیاری از خانواده ها از اسارت عزیزان خود خبری نداشتند، من در لیست شهدا یا بهتر مفقودین جنگ بودم.
داخل هواپیما سکوت عمیقی حکم فرما بود. می ترسیدیم مبادا کوچکترین صدایی از ما باعث شود پشیمان شوند و ما را مجددأ به اردوگاه برگردانند. تمامی مسافران هواپیما از آزادگان جانباز بودند، همه آنان از دوران سخت اسارتی که پشت سر گذاشته بودند و اکنون با نقص عضو به وطن برمی گردند، عمیقأ در فکر بوده، آرام و ماتم زده در هواپیما نشسته بودند. نمی دانستیم در برخورد اول با عزیزان خود چه اتفاقاتی خواهد افتاد و عکس العمل آنها چه خواهد بود، آنان چگونه از ما استقبال خواهند کرد. درهای هواپیما بسته شد، هواپیما آرام آرام بطرف باند پرواز به حرکت درآمد، سکوت داخل کابین هواپیما با صدای مهماندار که توضیحات ایمنی پرواز را به مسافران آموزش می داد شکسته شد.
با حرکت در آمدن هواپیما به یک باره سکوت چند لحظه پیش جای خود را به هم همه و شادی داد. بعضی ها از خوشحالی با صدای بلند گریه میکردند، اکثر برادران و همرزمان مسلمانی هم که در هواپیما بودند به صدای بلند شروع به ذکر صلوات کردند. بعضی ها هم با صدای بلند خدای خود را شکر میکردند که از آن جهنم آزاد شده و به آغوش مام میهن بر می گردند.
ساعت پنج غروب هواپیمای حامل اسرای ایرانی که از بغداد به تهران جهت تبادل اسرای ایرانی حرکت کرده بود در آسمان فرودگاه مهر آباد تهران نمایان شد.
بعد از اینکه چند بار چرخی زد عاقبت در باند فرودگاه بر خااک وطن همیشه پیروز ما بر زمین نشست و متعاقب آن صدای هورا و صلوات و خوشحالی در کابین هواپیما طنین انداز شد. بالاخره هواپیما توقف کرد و اولین اسرای جانباز ایرانی قدم به خاک پاک و مقدس ایران عزیز نهادند. بر زمین بوسه می زدیم، بر خاک مقدس وطن، همه شادی خود را پیش دیدگان دوربینها و میلیونها انسان به نمایش گذاشتند.
در فرودگاه مهر آباد تهران جمعیت انبوهی جهت استقبال از ما آمده بودند، از نیروهای انتظامی گرفته تا سپاه و ارتش وعموم مردم، با مارشهای نظامی، شیرینی و دسته گل استقبال شایانی از ما شد. ما را به سالن های پذیرائی دعوت کرده و با چای و شیرینی از ما پذیرائی کردند. سپس با مراسم خاصّی ما را به پادگان جوادالائمه 06 لشگرک بردند.
سه روز در آنجا ماندیم. پس از ثبت نام و مشخصّات و آخرین آدرس منزل در تهران و شماره تماس، به خانواده های ما خبر دادند که ما در ایران هستیم و بزودی نزد خانواده هایمان خواهیم بود.
دوست دوران اسارت من، آواک میرآواکیان که از ما زودتر تبادل شده و به ایران برگشته بود، به دیدار خانوادۀ من رفته و خبرآزادی من را پیشاپیش به آنها داده بود، ولی چون نام من جزو اسامی مفقودین بود مادرم برگشتنم را باور نداشت، فکر میکرد آواک برای دلداری و تسکین آنها این حرفها را میزند. هیچ یک از اعضای خانواده باورشان نمی شد که من زنده هستم و بزودی نزد آنان بر می گردم.
پس از گذشت سه روز در پادگان جواد الائمه یا 06 لشگرک در روز چهارم ساعت 5 غروب به همراه مسئولین امرازارتش، نیروهای انتظامی تعدادی از همرزمان و جمع کسیری از احالی محله مجیدیه من را بر روی دوش گرفته در کوچه و خیابان های محله با شادی و هیاهو و پخش گل و شیرینی می گرداندند و بر سر راه من گوسفند قربانی می کردند. به همین ترتیب آمدیم تا دم در خانه، در آنجا نیز مادر و برادرم به مناسبت ورود من گوسفند قربانی کردند.
جمعیت زیادی همراه من وارد خانه شد. همه به ما تبریک می گفتند و با من روبوسی می کردند. اشک شادی بود که از چشمان مادرم، خواهر و برادرم سرازیر می شد، در خانۀ ما جای سوزن انداختن نبود. اهالی محل، دوستان و آشنایان چند روزی بود که خانه ما را ترک نمی کردند. ارمنی و مسلمان دوست و آشنا و غریبه بود که به منزل ما می آمدند و به ما تبریک می گفت.
دوستانم از انجمن فرهنگی ورزشی نائیری دسته دسته به خانه ما می آمدند و به من تبریک گفته ابراز خوشحالی می کردند . قبل از رفتن به خدمت نظام وظیفه، عضو تیم فوتبال انجمن فرهنگی ورزشی نائیری مجیدیه بودم، این موضوع تبدیل به افتخاری برای این انجمن و دوستانم شده بود، که پس از دو سال ونیم اسارت، آزادۀ جانبازی از اعضاء این انجمن دوباره بین آنها برگشته.
این روزها فراموش نشدنی است.

مدت زمانی گذشت تا زندگی ما به حالت عادی خود برگردد، بالاخره قسمت شد تا بتوانم به دنبال معالجه چشمم که همچنان خون زیادی در آن وجود داشت بروم. متاسفانه دیگر کارازکار گذشته بود، پزشکان فقط توانستند با عمل جراحی از تخلیّه چشم من جلوگیری کنند. چشمم عفونت کرده و مداوای آن غیر ممکن بود، دید چشمم من دیگر برنگشت و برای همیشه از نعمت دید چشم چپم محروم شدم.
زندگی من آرام آرام داشت به روال عادی برمی گشت، خواهرم ازدواج کرد و تشکیل خانواده داده بود، برادرم نیز ازدواج کرد، ماندیم من و مادرم.
پس از مدتی تمامی این اتفاقاتی که درزندگی برای من افتاده بود آرام آرام جای خود را به زندگی عادی داد. من زندگی را از سر گرفته و نزد یک استاد کار ارمنی که کاربرقکار اتومبیل بود به زودی مغازه ای اجاره کردم تا شغل مستقل خودم را داشته باشم.


مدّت زمانی طول کشید تا توانستم کلیۀ مدارک لازم برای احراز بازنشستگی از مناطقی که خدمت کرده بودم و مدارکی که مدت زمان اسارت من را تأئید می کرد، را تهیه و به بنیاد شهید و ارتش ارائه دهم.
پس از آن بود که تحت پوشش بنیاد شهید و کمک های ارتش قرار گرفتم. ارتش 30% و بنیاد شهید 25% جانبازی را برای من لحاظ کردند.
در تاکسی رانی تهران ثبت نام کردم وبا کسب مجوز یک دستگاه تاکسی خریداری کردم و مشغول کار شدم.
در سال 1374 ازدواج کردم و تشکیل خانواده دادم، ثمرۀ ازدواجمان هم دختری است که خداوند به ما اهدا کرد. چند سالی از زندگی مشترکمان می گذشت که تصمیم به مهاجرت به خارج گرفتیم.
سال 1395 مهاجرت کردیم، ولی من به دلیل ناراحتی قلبی نتوانستم همسر و دخترم را در این سفر همراهی کنم و قرار شد پس از بهبودی به آنها ملحق شوم. این بود که در بیمارستان ارتش تحت عمل جراحی قلب باز قرار گرفتم. پس از گذشت یک سال و پشت سر گذاشتن دوران نقاهت، دیگر امکان اینکه بتوانم به خانواده ام ملحق شوم وجود نداشت. درحال حاظر تنها زندگی میکنم، مادرم نیز با داشتن سنی نزدیک به 80 سال تنها زندگی می کند. من هم در طول روز یک یا دو بار به او سر می زنم و مایحتاج زندگی و خریدهای او را انجام می دهم.
در خاتمه از طرف هیئت پاسداشت ارزشهای دفاع مقدس جامعه ارامنه تهران وابسته به شورای خلیفه گری ارامنه تهران و شمال ایران، جهت این مصاحبه تقدیر و تشکر می نمایم. متقابلاً از این آزاده و جانباز عزیز جهت مصاحبه و در اختیار قرار دادن خاطرات ارزشمند ایشان تشکر کرده و او را با خاطرات تلخ و شیرین و امیدی که به زندگی و آینده اش دارد را تنها گذاشته، خواستار سلامتی و موفقّیت های روز افزون، برای ایشان و خانواده محترمشان از درگاه خداوند متعال شدیم.
خوشبختانه درسرزمین پهناور ایران عزیز، چه بسیارند این چنین دلیرمردانی که تمامی ارزشها و نعمتهای زندگی خود را که خداوند بزرگ به ما انسانها عطا نموده، با جان و دل به راحتی فدای آزادی و استقلال میهن خود کرده و به کام خطرات جبران ناپذیر قدم پا پیش می نهند، چه بسا اکثریتی از آنان با بجا گذاشتن عضوی از بدن در جبهه های جنگ، با افتخار و سربلندی به آغوش وطن و خانواده برگشتند.
خوشا به حال ملتی که با داشتن این چنین دلاورمردانی که با اهداء ارزشمندترین و گرانبهاترین اعضاء بدن، استقلال و پیروزی را برای کشور و ملت عزیز خود به ارمغان می آورند.
درود و سلام بی کران به روان پاک شهیدانی که در راه استقلال و پیروزی وطن، جان خود را فدای میهن عزیز نموده اند. با آرزوی سلامتی و موفقیّت برای کلیۀ آزادگان و جانبازان هشت سال دفاع مقدس.

هیئت پاسداشت ارزشهای دفاع مقدس جامعۀ ارامنۀ تهران وابسته به
شورای خلیفه گری ارامنۀ تهران و شمال ایران .
آ. اسکندری اردیبهشت سال 1400

تماس با ما

خیابان استاد نجات الهی، شماره 295
تهران 1598873311

No.295, Ostad Nejatollahi Ave.,
Tehran - IRAN

Tel: (+98-21) 88901634, 88901635,
88901636, 88897980, 88897981

Fax: (+98-21) 88892617

info@tehranprelacy.com


روابط عمومی شورای خلیفه گری:
pr@tehranprelacy.com